مشاعره الفبایی حرف م
این مجموعه اشعار ویژه مشاعره با حرف م گردآوری شده است که می توانید در مشاعره الفبایی مورد استفاده قرار دهید؛ آنها را خوب بخوانید و بهخاطر بسپارید.
اگر جای شعری رو در این مجموعه خالی می بینید، برامون کامنت کنید تا دوستان بتونن استفاده کنند.
برای حمایت از ما حتما در نظرسنجی شرکت کنید و این صفحه رو با دوستانتون به اشتراک بگذارید.
شعر با م
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
حافظ
موي سپيد را فلکم آسان نداد
اين رشته را به نقد جواني داده ام
رهي معيري
مي رسد روزي که شرط عاشقي دلدادگي ست
آن زمان، هر دل فقط يک بار عاشق مي شود
خليل ذکاوت
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيست
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست
شاه نعمتالله ولی
مي روي و گريه مي آيد مرا
ساعتي بنشين که باران بگذرد
امير خسرو دهلوي
مي يابم از خود حسرتي باز از فراق کيست اين
آماده ي صد گريه ام از اشتياق کيست اين
وحشي بافقي
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
حافظ
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
مولانا
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
فرخی
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
حافظ
مشاعره با حرف م
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
مولوی
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
حافظ
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما
به تمنای تو در حسرت رستا خیزیم
سعدی
من شاخه ی خشکم تو بیا برگ و برم ده
با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
فریبا آتش
من دست شسته ام از غرورم برای تو
افتاده ام چو قطره شبنم به پای تو
سپیده آماده
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
حامد ابراهیمی
می برم منزل به منزل چوب دار خویش را
تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را
حسین اسرافیلی
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
قیصر امین پور
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چو سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
سلمان هراتی
شعر با م
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
مولوی
مادر موسیقی بهشت همانا صدای توست
گوش دلم به زمزمه لای لای توست
شهریار
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
استاد شهریار
مادر هستی ام به امید دعای توست
فردا کلید باغ بهشتم رضای توست
شهریار
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
مولوی
ما نمی پوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
پروین اعتصامی
محبوب دلم ز من جدایی تا کی؟
من درطلب و تو بی وفایی تا کی؟
سلمان هراتی
مرا کدام جدا کرد بی گناه از تو؟
سیاه بختی من یا که اشتباه از تو؟
حسین احمدی محبوب
مردان عشق را به هیاهو چه حاجت است
رندان روزگار خموشی گزیده اند
معین کرمانشاهی
مُردم از حسرت به پیغامی، دلم را شاد کن
ای که گفتی، فراموشت نسازم، یاد کن
افضل لاهوری
شعر با م
من از بیگانگان هر گز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
حافظ
مُردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
رهی معیری
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوی را
استاد شهریار
مرده بُدَم زنده شدم، گریه بُدَم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولانا
مرغ در دامم مرا پروانه ی پرواز نیست
در گلویم نغمه هست و رخصت آواز نیست
مهدی سهیلی
مرهم نمی نهی به جراحت، نمک مپاش
نوشم نمی دهی به دلم نیشتر مزن
جلال الدین همائی
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
لنگرودی
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
حافظ
مگر امروز به بالین من آیی که دگر
عمر کوتاه مرا وعده ی فردا تنگست
بهادر یگانه
مگر جانی که هر گه آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمی آیی؟
هلالی جغتایی
شعر با م
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
هوشنگ ابتهاج
من از حُسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
حافظ
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
مولانا
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
سعدی
من تهی دست به بازار محبت نروم
سر و جان است که سرمایه ی سودای من است
ابوالحسن ورزی
من شمع جانگدازم، تو صبح جانفزایی
سوزم گرت نبینم، میرم چو رخ نمایی
مدامی
منم و دلی که دانم به دو دست دارم او را
اگرش نگاه داری به تو می سپارم او را
میر صبری اصفهانی
من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام
سلمان ساوجی
می بخشی یا الهی، جرم مرا که گاهی
گر غیر حضرت تو، یاری گزیده بودم
عارف طوطی همدانی
مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد
قضای آسمانیست و دگرگون نخواهد شد
حافظ
شعر با م
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
قیصر امین پور
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
سعدی
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
که گناه دگری برتو نخواهند نوشت
حافظ
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
اقبال لاهوری
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست مشکل نشیند
هاتف اصفهانی
من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام
سلمان ساوجی
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
سعدی
مـگـر ای سـحـاب رحـمـت تـو بباری ارنه دوزخ
بــه شــرار قــهــر ســوزد هــمـه جـان مـاسـوا را
شهریار
ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم
ما را سریر دولت باقی مسخر است
شهریار
من همانم که اگر دوست مــرا یـاد کند
به صفای قدمش دیده خـود فرش کنم
میکشم دردی که درمانیش، نیست
میروم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
سلمان ساوجی
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست
حافظ
من خود به سر ندارمٖ دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
شهریار
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
عرفی شیرازی
میساخت چو صبح لاله گون رنگ هوا
با توبهٔ من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهٔ ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
خاقانی
ملامت گوی عاشق را
چه گوید مردم دانا؟
که حال غرقه در دریا،
نداند خفته بر ساحل!
سعدی
ماجرایِ دل به اظهارِ دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد، نفس هم ناله ی آهسته ایست
بیدل دهلوی
مبتـــلایی به غم محنت و انـــدوه فـــراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش بـاد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهــان میدارد
حافظ این دیده گریــان تو بی چیزی نیست
حافظ
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
سعدی
من در این جای همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
سعدی
مرگ را همسنگ با هجران مدان ای دل که من
بارها سنجیدهام مردن یکی، هجران صد است
طالب آملی
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید
تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم
فروغ فرخزاد
من باشم و وی باشد و می باشد و نی
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
من گه لب وی بوسم وی گه لب می
من مست ز وی باشم و وی مست ز می
مولانا
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
مردان عشق را به هیاهو چه حاجت است
رندان روزگار خموشی گزیده اند
ما ره به کوی عافیت دانیم ومنزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
شهریار
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
حافظ
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد شکر هیچ مگو
مولانا
مرا می گفــت دوش آن یــار عیــــار
ســگ عاشق به از شیـــران هشیـــار
مولانا
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
سعدی
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
حافظ
ما زخود سوی تو گردانیم سـر
چون تویی از ما به ما نزدیکتر
مولانا
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
حافظ
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
شهریار
مطالب مرتبط پیشنهادی:
برای مشاهده اشعار با حروف دیگر به صفحه مشاعره الفبایی مراجعه کنید.