مشاعره الفبایی حرف س
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به زبیداری است
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
سالک راه توکل را زغم ها باک نیست
می توان با کشتی نوح از دل طوفان گذشت
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل
سبکباران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا
چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟
ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد
دل رمیدهُ مارا انیس ومونس شد
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
سحابستی قدح گویی و می قطره سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
سحر از دامن نرگس برآمد نوگلی زیبا
گلی کز بوی دل جویش جهان پیر شد برنا
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
سخن از سلسله موی تو کوتاه کنم
که نه در حوصله طبع سخندان من است
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت وشنود
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
سخنی بیغرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
سر ز حسرت به در میکدهها برگردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
مطالب مرتبط پیشنهادی:
برای مشاهده اشعار با حروف دیگر به صفحه مشاعره الفبایی مراجعه کنید.