سرگرمیشعر و مشاعره

مشاعره الفبایی حرف چ

فال حافظ
4
(4)

چرا نمی شود بگویم از شما؟ علامت سوال

نمی شود بگویم از شما چرا؟ علامت سوال

مریم آریان

چـادر سیاه روی سرت، مثل اینکه … آه

مهتاب می شوی وسط یک شب سیاه

علی رضا آزادی

چقدر خسته ام از این دقیقه های پاپتی

از امتــــداد خستــه ی کلاف بی عدالتی

سمیه آقایی

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چــــراغ خلــــوت این عـاشق کهـــن باشی

هوشنگ ابتهاج

چراغی کهنه ام، وقت است خا موشم کنی، کم کم

مـــن آن افسانـــه ام بایــــد فرامــوشم کنـی، کم کم

مهدی عابدی

 چشم اگر پوشیده باشد، دل نمی گردد سیاه

بیشتر، تاریکـــــی این خانه از دام است و بس

صائب تبریزی

چشم دل باز کن تا جان بینی

آنچــه نادیدنی است آن بینی

هاتف

چشم دلجویی دلم از مــردم عالم نداشت

داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت

کلیم کاشانی

چشم را از دیگران بر بنـد و بر خود باز کن

مرد شو جز همت مردانه پشتیبان مخواه

احمد کمال پور

چنـان میــل دل دیوانــــه را سوی تــو می بینم

که هر جا گم شد او را بر سر کوی تو می بینم

کمال الدین بنایی

 چندان که دویدیم به سامان نرسیدیم

مانــدیــم در آغـــاز و به پایان نرسیدیم

شعبان کرم دخت

چو بد کردی مباش ایمـن ز آفات

که واجب شد طبیعت را مکافات

شهریار

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خـویش خو کردم

شهریار

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش

مـــده بوسه بر روی فرزنـد خویش

سعدی

چو دیدم خوار خود را از در آن بی وفا رفتم

رســـد روزی که قـــدر من بداند حالیا رفتم

وحشی بافقی

چون خود نکنی چنان که گویی

پنــــد تــــو بــــود دروغ و ترفنـــد

ناصر خسرو

چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست

گــــر ترک جفــا را نکنـــی شرط وفا نیست

مولوی

چون صدف هرگز کسی ما را خریداری نکرد

گـــرچـــه بـا گـــوهــــر یکتا هـم آغوشیم ما

محمد صوفی

چون وا نمی کنی گرهی خـــــود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

صائب تبریزی

چه خوشست صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کــــردن سخن خــدا شنیدن

عاشق اصفهانی

چه خوش صید دلم کـردی، بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد

حافظ شیرازی

چه شیرین آمدی، شوری به دل انداختی، رفتی

نگاهی کــــردی و کــــار دلـــم را ساختی، رفتی

مهدی سهیلی

چون  زلعلت خنده خیزد دیده من اشک ریــزد

کاین گهر باشد نثــاری پیش لعل نوشخندت

فرصت الدوله شیرازی

چون کرد قصد سوختنم چشم مست او

آتـش ز دل  گرفتــم  و دادم بــه دست او

نقی کمره ای

چنان با نیک و بــد سر کن کــه بعـد مردنت

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

چو چشمی گشت کم سو بار عینک را کشد بینی

از ایـــن بینـــی بیــامــوزیــم ره همسایــــه داری را

چـون وا نمی کنی گره ای خـود گـره مباش

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

مطالب مرتبط پیشنهادی:

شعر با ح

شعر با ج

برای مشاهده اشعار با حروف دیگر به صفحه مشاعره الفبایی مراجعه کنید.

از نظر شما این مطلب چقدر مفید بود؟

میانگین امتیاز 4 / 5. تعداد آرا: 4

برای این مطلب امتیازی ثبت نشده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا